خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت خواستم غم مخورم

خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت خواستم غم مخورم قصه هجران نگذاشت خواستم دست به هر کـار خلافی بزنـم آیه خـوف فمـن یعمــل قــرآن نگذاشــت خواستم صاحب زر گردم و سر نیزه زور مرگ چنگیز به یاد آمد و میدان نگذاشت خواستم بهر دو نان منت دونان بکشـــم پــاسخ مور به پیــغام سلیمـان نـگذاشــت خواستم از خم شادی دو سه جامی بزنم یاد آن خسته دل بی سر و سامان نگذاشت خواستم کاخ بسازم که کشد سر به فلک دیــــدن کوخ نشیــنان بیابـــان نگذاشـــت خواستم سفره شاهانه بچینم به طــــرب یـــاد آن گرسنه سر بــه گریبان نگذاشت خواســتم شعـــر بگویم که بخنند هــمه ناله بیــوه زن و اشــک یتیمان نــگذاشت نفس میخواست مرا منحرف از راه کند فطرتم بر سر عقل آمد و وجدان نگذاشت

زندگی دو چیز به من آموخت : آرزوی مرگ و مرگ آرزوها

زندگی دو چیز به من آموخت : آرزوی مرگ و مرگ آرزوها

به جای دسته گلی که فردا در قبرم نثار می کنی امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن


به جای سیل اشکی که فردا بر قبرم می ریزی امروز با تبسمی شادم کن


به جای متن های تسلیت که فردا برایم می نویسی امروز با پیام کوچکی شادم کن

قول چراغ جادو؟

سلام بر همه ی عزیزان
اگر یک روز قول چراغ اومد و از شما خواست که چهار ارزو کنیدچی میگید؟

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست


همه دریا از آن ما کن ای دوست


دلم دریا شد و دادم به دستت


مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب


تو با جامی ربودی ماه از آب


چو نوشیدیم از آن جام گوارا

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست